باغچه بیدی 3 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی

 فصل سوم : دیدار

 رسیدم دم در مغازه سید ….. تا منو دید گفت : فاتحه ...... دیگه شوخی بردار نیست. معلومه حسابی وادادی رفته ......

 با نگاهی عاجزانه و بدون حتی یک کلمه حرف . ازش خواهش کردم. کوتاه بیاد......

 اونم با ختده ای بد جنسانه دستش و روی لباش که تمام عرض صورتش رو پرکرده بود گذاشت و با صدایی کشیده گفت : چشـــــــــــــــــــــم ارباب ...... چشم .....

 خودم رو به کنار دستش رسوندم و در گوشش گفتم : لامسب داشتی آبروی منو می بردی.

 دهانش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت :

 چه خوش صید دلت کرده بنازم چشم مستش را که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی‌گیرد

 گفتم : سید ........

 گفت: همون دیروز معلوم بود که امروز اول وقت اینجایی ...........

 گفتم : سید..........

 گفت : نه ..... نه ........ ببخشید اشتباه کردم از امروز به بعد هر روز صبح کله سحر اینجایی ...... بد فش و فش زد زیر خنده....... حالا نخند و کی بخند .......

 دستش رو گرفتم و کشون کشون از توی کله پزی کشیدمش بیرون ..........

 گفتم : آخه سید اولاد پیغمبر من اومدم تو مرهم درد م بشی ..... شدی ملک الموتم ..... میخوای سکتم  بدی ؟..........

 هنوز میخندید .... گفت : مگه چیکار کردم. یه شعر در گوشت خوندم. ..... بد خوندم ........... میخوای یکی دیگه بخونم برات ...... بعدهم بدون معطلی شروع کرد به خوندن ......

 به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس

 که به هر حلقه زلف تو گرفتاری هست

گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست

 در و دیوار گواهی بدهد کاری هست **

مایوسانه گفتم : سید تورو خدا .....

 با دستش سرش رو خاروند و گفت : خرج داره

 گفتم : ای بی معرفت باج گیر .....

 دستش رو روی گوشش گذاشت و شروع کرد به خوندن : نگارمن که به مکتب نرفت و مشق ننوشت . .........

 گفتم : باشه لعنتی میدم . هر چی بخوای میدم.

 خنده پیروز مندانه ای کرد و گفت: آهان ...... حالا شدی ارباب سخاوتمند خودمون ........ ما هم غلام همین اخلاق مشتی ات هستیم .

 گفتم : باج گیری می کنی  و  ........

حرفم رو قطع کرد و ادامه داد : به غمزه مسِلت آموز صد مدرس شد.

با التماس

گفت جونه سید ......

گفتم:  .......چیکار کنم ؟ گفت چیرو ؟ باج و می گی؟..........

 گفتم : اه ..... نه ....... گلوم رو

 بازم سرش رو خواروند و گفت: آهههههههها  گلوت رو ...... خب معلوم برو نشون دکتر مفید بده ببینه چی شده ......

 با تغیور گفتم : سید ........

 سیبلش رو دستی کشید و گفت : خرج داره .....

 کلافه جواب داد : گفتم که میدم ........

 گفت : نه این فرق می کنه ...... اون حق السکوت و باج  بود ........... خرجش بابت اینه که برات راهکار پیداکنم.

 گفتم : سید قدیما اینجوری نبودی .

 گفت : جون ارباب خرج ها رفته بالا ، درآمد ها اومده پایین .

 غروغر کنان گفتم : باشه . پرید ماچم کرد و گفت : نه مثه اینکه راستی راستی بدجوری گلوت گیر کرده.........

 خودم مخلصتم ارباب جون....... داشتم سر بسرت میذاشتم ..... می خواستم ببینم راستی راستی گیر کرده یا نه .........

 دستش رو گرفتم و گفتم : سید به جده ا ت فاطمه زهرا اسیر شدم ......... اسیر اون دو تا چشم .....

چهره اش عوض شد و گفت: نگران نباش ارباب همه چیز رو بسپار به من ...... خودم درستش می کنم ........ مگه سید مرده تو اینجوری دست و پا بزنی .....

کمی فکرکرد و گفت : اول باید بفهمیم نظر خودش چیه ؟ ......

 گفتم :  آره این مهم ترین مسئله اس ........اما اگر .........

 سید پرسید اگر چی؟ .....

 گفتم : اگر نخواد ......

 گفت : به دلت بد نیار ......... بذار ببینم چیکارمی تونم بکنم

 فعلا" طرفای ظهر که مدرسه شون تعطیل میشه میریم دور و برمدرسه شون ........ خودت رو نشونش بده ببینیم عکس العملش چیه ؟ .......... بعد بهت میگم چیکار می کنیم.

 سه چهارساعت کشدار و سخت رو پشت سرگذاشتیم. بالاخره صدای زنگ و هیاهوی در هم پیچیده دخترا خبراز تعطیل شدن مدرسه می داد . سید منو جای مناسبی که محل عبور ملیحه بود گذاشت و برای زیر نظرگرفتن ما خودش رو به یک نقطه که دیده نشه رسوند.

 دست و پامو گم کرده بودم . چند بار تصمیم گرفتم بدوم و به سرعت ازاونجا دور شم. اما پاهام به زمین چسبیده بود و نمیتونستم تکون بخورم. .... فشارخونم بالا و پایین میرفت گاهی یخ می کردم و گاهی از حرارت درونی عرق از سر و صورتم جاری می شد. یک مرتبه حس کردم. قلبم توی سینه از ضربان افتاد ...... خودش بود ملیحه درست روبروم. سلام کرد ... نتونستم درست جوابش رو بدم .........

 متوجه وضعیت اسفبارم شد..... واسه همین بدادم رسید و گفت : آقا نوید این مال شماست..... یک پاکت را از کیفش درآورد و داد دستم ..... توی خونه مونده بود.... براتون آوردمش  .....

 با دست لرزون پاکت رو ازش گرفتم و تشکر کردم . فوری گذاشتمش توی جیبم ...... یکم دلم قرص شده بود.....گفتم : ببخشید..... شما ازکجا میدونستید که من رو امروز اینجام........

 گفت: مطمئن بودم امروز می بینمتون.....

 گفتم : آخه ازکجا اینقدرمطمئن بودید .

 گفت : یه نیگاه به چشماتون بندازین توی آینه ، ....... می فهمید .......... به امید دیدار ........

 این رو گفت و رفت ...........

 هنوزم جفت پاهام به زمین چسبیده بود و تاب و توان حرکت نداشتم .......انگار کله ام خالیه خالیه شده ......... یک توپ گنده پر از هوا .....

 سید خودش رو به من رسوند و دست من رو گرفت و کشون کشون ازصحنه دور کرد ........ بعد ازخوردن یک لیوان شربت خاکشیر ..... تازه یواش یواش داشتم خودم رو پیدا می کردم .... سید هم داشت شونه هام رو ماساژ می داد . وقتی دید حالم جا اومده گفت : چی شد ؟ ......... چی گفتی ؟ ........ چی شنفتی .......

 یه چیزایی بی ربط سرهم کردم و بهش گفتم. ..... که راستش نه ازسرعمد ..... بلکه ازمنگی بود ....

 ولی بعدا خدا را برای گفتن اون خذبلات شکرکردم ..... چون اون اصلا متوجه پاکتی که ملیحه به من داد نشده بود و درست هم نبود بفهمه...... پس با هزار زحمت سوار آزانسی که سید خبر کرده بود شدم و خودم را به خونه رسوندم ....... بازهم از خوش شانسی مامان خونه نبود ....جرات باز کردن نامه رو نداشتم ........ یه راست رفتم به اتاقم و پس ازدرآوردن لباسها وارد حموم شدم و شیر آبرو توی وان باز کردم و ..... توش خزیدم ......

 چه مدت توی وان بودم نمی دونم . اما وقتی بیرون اومدم و آسمون رو نیگاه کردم دیدم افتاب پریده و کم کم داره تاریکی آ سمون رو دربرمی گیره.....سراغ لباسام رفتم و پاکت رو ازجیبم درآوردم ....... مدتها مثل آدمای منگ نگاهش کردم . سوالات زیادی توی ذهنم می چرخید مهمترازهمه اینکه ملیحه از کجا می دونست من حتما اونروز به دیدنش می رم.

 تنها راه رسیدن به پاسخ همه سوالات بازکردن وخواندن نامه بود. با هیجان و استرس تمام درپاکت رو بازکردم .عکسی ازمن و نامه ای که بوی یاس رازقی خونه قدیمی مون رو می داد توی اون بود. نفسم به شماره افتاده بود. شروع کردم به خوندن .

 سلام به آنکه با او بودن ، بزرگترین آرزویم بوده و هست ........ کسی که روزها و شبهایم را با تصویر وخیال او سپری کرده ام .

سلام به ارباب که اگر برای دیگران نماد نیک سرشتی و محبت است برای من مظهرمجسم عشق است ........ نزدیکه سه ساله که با عکست حرف می زنم .........  به همین دلیله که الان میتونم به همین راحتی باهات ازعشق بگم . سه ساله دارم تمرین می کنم تا وقتی دیدمت چه جوری ازعشق آتیشینی بگم که تمام قلب و روحم رو تسخیر کرده.

 هرگز اونروز و اون لحظه رو فراموش نمی کنم . روزی که ما آمدیم و شما رفتین . وقتی توی پاشنه در یک لحظه چشم تو چشم شدیم و تو از نجابت سرتو پایین انداختی و آخرین مانده های اسباب منزل را به همراه قلب عاشق من بردی . همون یه نگاه کافی بود تا همه سه سال گذشته برای من تبدیل به زیباترین سالهای عمرم بشه ....... سال هایی که هرچند مملو از فراق بوده ، ....... اما قلب من را سرشار از عشق و نور زندگی کرده ......... در این سه سال همیشه قلبم گواهی می داد . تو مال منی و روزی خواهد آمد که من درکنار تو همه دوری ها را به فراموشی بسپرم. عکست را توی گنجۀ اتاقت زیر روزنامه های پهن شده در کف اون پیدا کردم . که برام کنجی بزرگ بود ...... به جرات می گم ، درهمه این مدت حتی یک بار ... یا یک لحظه ..... فکر نکردم که توممکن است مال من نباشی .

 دیروز وقتی توی پاشنه در مغازه اقا سید دوباره چشم توی چشم شدیم . درست مثل سه سال پیش . پرنده عشق رو ، توی نگاهت دیدم که بال زد و توی قلبت نشست. ومطمئن شدم که مال منی ........ عشق من ......... منتظرت شدم. اومدی ...... نه با پا ....... با دل ........ به خونه خاطره ها ........ بخونه خودت ..... به خونه ما ......... نمی خواستی بری....... این را نه فقط من ...... که همه اعضای خانواده به روشنی فهمیدند. همونطور که من نتونستم عشق تو رو ازآنها پنهان کنم ....... نوید من ........ می دانم امروز به دیدنم می آیی .......... از روشنی روز برایم روشنتراست ....... که می آیی ........ پس برایت این نامه را می نویسم و راز خود را با تو زمزمه می کنم. تحمل سه سال فراق فقط با عشق تو و امید دیدارت گذشت. اما حالا حتی طاقت لحظه ای دوری ات را ندارم              ….. ملیحه

 

 بدنم داغ شده بود ......... حس می کردم روی هوا دارم پروازمی کنم . اون عاشقه منه .......... می خواستم پرواز کنم و هرچه زودتر خودم رو به اون برسونم . اما امکان نداشت ........ و باید تا صبح فردا صبرمی کردم .ساعاتی که تحمل لحظه ای از آن هم بسیار سخت بود.

                                                   پایان فصل سوم


 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : چهار شنبه 22 آبان 1398 | 18:7 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.